با یه عده طـــلبه آمدند قم.
چه معامله ی پرسودی است .......شهادت !
هواپیمای عراقی بمبارون حسابیی کرد و رفت ، چند نفر از شدت جراحت بی هوش شده بودن ؛ من که ترکش خورده بودم مونده بودم با حاج حسین ؛ نمی دونم توی اون وضعیت حاجی تویوتا رو از کجا پیدا کرده بود ؛ میخواست زخمی ها رو ببره تو ماشین اما هر کاری میکرد نمی شد میومد یه دستی بچه هارو بغل کنه میوفتادن ، دستشون رو میگرفت میکشد باز هم نمی شد ؛ آخر یه گوشه نشست به یک یک بچه ها زل زد ؛ نگاه یه انسان مضطر .
تو همین لحظات صدای موتور ی امد حاجی بلند شد ، دوتا موتور بودن؛ حاجی دوید طرفشان بی مقدمه گفت:«من یه دست بیشتر ندارم ،نمیتونم اینارو سوار ماشین کنم . الآن میمیرن . شما رو به خدا بیاین...
تو پشت تویوتا ، همون طور که رو گونه هاش پر از اشک بود ، سرامون رو یکی یکی بلند میکرد ، دست میکشید و می گفت : « نگاکن ، صدا می شنوی؟ منم حسین ...حسین خرازی »
باور کنید که شهادت از عسل شیرین تر است اگر در بطن کلمه شهادت بروید متوجه خواهید شد که چقدر کشته شدن در راه خدا شیرین است. برادرم احمد روح من در انتظار فداکاری توست تو مانند یک مسلمان واقعی زندگیت را وقف خدمت به اسلام کن.
شهید محمود خادم سیدالشهدا
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...
من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...
من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...
من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...
آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...
من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم...
آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند ...
من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم...
آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند...
من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم
اللًّهُـ‗_ـمَ صَّـ‗‗ـلِ عَـ‗ـلَى مُحَمَّـ‗_ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗ـَدو عَجِّـ‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗_‗م
اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَیُّهَا الشُّهَدآءُ الْمُؤْمِنُونَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَهْلَ بَیْتِ الاْیمانِ وَ التَّوْحیدِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَنْصارَ دینِ اللّهِ وَ اَنْصارَ رَسُولِهِ عَلَیْهِ وَ الِهِ السَّلامُ
سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی الدّارِ
اَشْهَدُ اَنَّ اللّهَ اخْتارَکُمْ لِدینِهِ وَ اصْطَفاکُمْ لِرَسُولِهِ
وَاَشْهَدُ اَنَّکُمْ قَدْ جاهَدْتُمْ فِی اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ
شادی روح شهدا صلوات
بعد از 6 ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما !
یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد. تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره ، نثل فنر از جاش پرید. اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل ذغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم.... بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود.
بوی کباب....
بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئنا گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.
همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید. بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست مزه کباب رو نچشیده بود.
سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یا خود نمی افتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.
ئیگه هیچ وقت کباب نخورد.
دل را شراره غم تو پر شرار کرد
داغ تو قلب خستهدلان، داغدار کرد
ای سرو بوستان ولا از غم تو چرخ
جاری ز دیده اشک، چو ابر بهار کرد
با کشتن تو قاتلت ای هادى امم
خود را به نزد ختم رسل شرمسار کرد
شهادت جانسوز امام هادی(ع) تسلیت باد
شهدا را به فرزندانمان بشناسانیم تا شاید بتوانند کمی مثل انها باشند
تا بدانند
چه کسانی از تمام خواسته هایشان گذشتند
تابیاموزند
عبادت را عشق را غیرت ومردانگی را
تا رها کنند
تمام هوس هارا
تا...